آرمین داشت از نون وایی برمیگشت.تو راه همین طور که داغی نون ها کف دستش رو میسوزوند.به فکر مهرناز افتاد.خودش هم نمیدونست چرا وقتی که مهرناز رو میدید یه حالت عجیبی بهش دست میداد.آرمین هنوز کلاس پنجم ابتدایی بود و از این حالت چیزی نمیفهمید.فقط همین قدر میدونست که وقتی با مهرناز هست دوس داره که همیشه با اون باشه و ازش جدانشه.مهرناز دختر عمو آرمین بود و در شهری که 150 کیلومتر از شهری که آرمین اونجا اقامت داشت زندگی میکرد.آرمین کم کم داشت به خونه میرسید.دیگه نون ها سرد شده بود.زنگ در رو زد و با باز شدن در وارد خانه شد....
ادامه دارد
نظرات شما عزیزان:
niloo 
ساعت10:12---11 ارديبهشت 1390
salam kheyli az webet khosham umad bemanam sar bezan age ejaze bedi linket konam
|